سبک زندگی

سبک زندگی

این داستان :

تنها گاراژ شهر

داستان کوتاه تنها گاراژ تهران از عاطفه حیدری، مجله سبک زندگی

پسرجوون نشست روی صندلی‌های

تنها گاراژ شهر تا راهی تهران بشه
آخرین امیدش،برای موندن تو این شهر کوچیک عشقش بود که حالا همه چی تموم شده بود …
اشک توی چشماش حلقه زد.
مینی بوس هیچوقت آنقدر دیر نمی‌کرد …
غرق تو افکارش بود که یهو
صدایی اومد که میگفت:

سیاوش کجایی؟

اونو از خاطراتش بیرون برد …
پریچهر بود،

چایی آورده بود …
همون عشق جوونی اش که حالا مادر بچه هاش بود
و خاطره اون روز که هیچوقت سوار اون مینی بوس نشد…
و تهرانی که ندیده بود …