در اوج شلوغی و هیاهوی شیفت شبانهای که انگار تمام اورژانس به تب و تاب افتاده بود، لحظهای برای نفس کشیدن پیدا نمیشد. در اینجا، سکوت حتی در خلوتترین لحظات نیز با فریادها و صداهای نگران از پشت خط تلفنها شکسته میشد. اما آن روز، روزی عجیب بود؛ روزی که تا همیشه در ذهن من باقی خواهد ماند.
در میان این همه شلوغی، ناگهان مردی مسن و جاافتاده وارد اورژانس شد. نگاهش خسته و سنگین بود، گویی تمام دنیا را در چشمهایش میکشید. وقتی سلام کرد، صدایش آرام ولی پر از درد بود. جواب سلامش را دادم و پرسید: “خانم، بیمار فوتی نداشتید؟”
اول فکر کردم شاید پرسشی معمولی است؛ شاید به دنبال آشنایی آمده یا کسی را میشناسد. پرسیدم: “چطور؟”
او نفس عمیقی کشید و گفت: “پسرم از دیروز صبح رفته و هنوز نیومده.”
لبخند کوتاهی زدم و گفتم: “پدرجان، مگه هرکی یه روز نیاد مرده؟ خدا نکنه همچین چیزی باشه.”
اما او دستبردار نبود. گفت: “نه… من بچهامو طوری تربیت نکردم که انقدر بیخبرم بذاره. اگه تا الان برنگشته، حتماً مرده.”
حرفش در آن لحظهها مثل زنگ خطر در گوشم صدا کرد. او به قدری مطمئن بود که نمیشد حرفش را بهسادگی نادیده گرفت. با وجود این، سعی کردم کمی آرامش به او بدهم و گفتم: “پدرجان، شاید یه مشکلی پیش اومده یا گوشیاش خاموش شده. نمیشه زود قضاوت کرد.”
با این حال، حرفهای او ذهنم را به هم ریخت. سریع لیست بیماران و موارد فوتیها را بررسی کردیم. یکی از همکاران گفت: “یه مورد تصادف با موتور داشتیم که مجهولالهویه بوده، مدارکی هم همراهش نبوده.”
این جمله برای آن مرد مسن کافی بود تا سرپا بایستد. گفت: “چی داشت؟ هیچی همراهش نبود؟”
همکار خدماتی ما که شاهد مکالمه بود، گفت: “فقط یه تسبیح همراهش بود.”
مرد مسن گفت: “تسبیح؟ بیارید ببینم.”
لحظهای بعد، تسبیحی که حالا در دستان مرد قرار گرفته بود، سکوت اورژانس را شکست. او آن تسبیح را با دقت نگاه کرد، بوسید و اشکهایش مثل سیل از چشمانش جاری شد.
همهچیز در آن لحظه برایم متوقف شد. پیرمرد گفت: “خودشه… این تسبیح مال پسرمه.”
هیچکس نمیتوانست آن صحنه را توصیف کند. نگاههای ما بینمان ردوبدل میشد، اما هیچکس کلمهای نمیتوانست بر زبان بیاورد. پیرمرد آرام و بیصدا اشک میریخت و رفت تا شناسایی نهایی را انجام دهد.
بعد از رفتنش، اورژانس دوباره درگیر شلوغی روزمرهاش شد، اما آن مرد و آن لحظه برای همیشه در خاطرم ماند. پدری که هیچوقت مثل او ندیدم؛ پدری که حتی در سکوت هم عظمتی وصفناشدنی داشت.
روح پسرش شاد باشد… و ای کاش دنیا کمی مهربانتر با چنین انسانهایی برخورد میکرد.