اولین روز کارم بود
شاد و جوان و پرانرژی
تصمیم داشتم توی اون کار حرفه ای ترین بشم
به خصوص که کارم بادرمان بیماران سروکار داشت
دلم یه عالمه تجربه میخواست
تجربه های ناب
هم خوشحال بودم
هم نگران
ساعت را رو دور تند گذاشته بودن
هی وقت کم میآوردم نمیدونم چرا اینجوری بود …
همه چیز عجیب بود
احساس خستگی میکردم
پاهام کمی درد میکرد
از محل کارم که بیرون اومدم
یه برگه دستم بود
باورم نشد
۳۰ سال تموم شده بود
من هنوز کلی کار نیمه تمام داشتم
ولی زندگی منتظر نموند
اون میدوید و من انگار جامانده بودم از ساعتهایی که تلف شده بود …