پسرجوون نشست روی صندلیهای
تنها گاراژ شهر تا راهی تهران بشه
آخرین امیدش،برای موندن تو این شهر کوچیک عشقش بود که حالا همه چی تموم شده بود …
اشک توی چشماش حلقه زد.
مینی بوس هیچوقت آنقدر دیر نمیکرد …
غرق تو افکارش بود که یهو
صدایی اومد که میگفت:
سیاوش کجایی؟
اونو از خاطراتش بیرون برد …
پریچهر بود،
چایی آورده بود …
همون عشق جوونی اش که حالا مادر بچه هاش بود
و خاطره اون روز که هیچوقت سوار اون مینی بوس نشد…
و تهرانی که ندیده بود …